داستان شماره 18: دوره گرد

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قدبرد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!

داستان شماره 17: نیمه ی تمام

قاضی روی میز خم شد:خب دخترم؛دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟ دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند. چند لحظه به زن و مرد خیره ماند. قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند. دخترک با نگاه،رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد. قاضی از جا بلند شد. رفت و روی صندلی کنار او نشست:خب؟! دخترک آه کشید:گیج شدم. قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد،پرسید:چرا؟ دخترک رو به او کرد:آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر.نصفه ی دیگرو به مادر.این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن.مگه نه؟ قاضی با تعجب پرسید:سارا دوستته؟ دخترک سر تکان داد:اوهوم.بهترین دوستمه. عروسک را به سینه چسباند:گیج شدم. واسه چی؟_واسه این که نمی دونم کدوم نصفه رو بدم به کی؟ چه فرقی میکنه؟
آخه اون نصفه ایی که قلبم توشه ... قاضی بی اختیار به یاد مادرش افتاد. صدای ضربان قلبش را می شنید. هر چه سعی کرد تا چهره ی پدرش را به یاد بیاورد،نتوانست. از کنار دخترک بلند شد و آهسته گفت:بده به اونی که بیشتر دوستت داره. کتش را مرتب کرد و رفت پشت میز نشست. دخترک،عروسک را به سینه چسباند: ولی اون نصفه رو میدم به کسی که بیشتر دوستش دارم. قاضی چشم تنگ کرد:به مادرت؟! دخترک، موی عروسک را نوازش کرد:نه.میدم اِش به سارا.


نویسنده:سهیل میرزایی

داستان شماره 16: آرایشگر و خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند و وقتی به موضوع خدا رسید، آرایشگر گفت : “من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد”. مشتری پرسید: “چرا باور نمیکنی؟” آرایشگر جواب داد: “کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد، به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود میداشت نباید درد و رنجی وجود داشت. نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میداد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمیخواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “میدانی چیست! به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند!” آرایشگر گفت: “چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.” مشتری با اعتراض گفت:” نه. آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند. هیچکس مثل مردی که بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.” آرایشگر: “نه بابا! آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.” مشتری تائید کرد: “دقیقاً نکته همین است، خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند، برای همین است که این همه درد و رنج در دنبا وجود دارد!”

داستان شماره 15: دسته گل

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود؛ دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت؛ وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو! گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.

داستان شماره 14: بلیط

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگه برای شرکت توی یه کنفرانس می رفتن. آمریکاییهاهر کدوم یه بلیط خریدن، اما با تعجب دیدن که ایرانیا سه تایی یه بلیط خریدن! یکی از آمریکایی ها گفت: چطوریه که شما سه نفری با یه بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانیا گفت: صبر کن تا نشونت بدیم!
همه سوار قطار شدن. آمریکایی ها روی صندلی های خودشون نشستن،اما ایرانیا سه نفری رفتن توی ی توالت و در رو روی خودشون قفل کردن!

مامور کنترل قطار اومد و بلیط ها رو کنترل کرد؛ و در توالت رو هم زد و گفت:بلیط، لطفا!

در توالت باز شد و از لای در یه بلیط اومد بیرون! مامور قطار بلیط رو نگاه کرد و به راهش ادامه داد!

آمریکایی ها که اینو دیدن، به این نتیجه رسیدن که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده! واسه همین بعد از کنفرانس و توی برگشت تصمیم گرفتم همون کار ایرانیا رو انجام بدن! تا اینجوری یکمی پول هم برای خودشون پس انداز کنن.وقتی به ایستگاه رسیدن، سه نفر آمریکایی یه بلیط خریدن، اما با تعجب دیدن که ایرانیا هیچ بلیطی نخریدن! یکی از آمریکایی ها پرسید: چطوری می خواین بدون بلیط سفر کنین؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشونت بدیم!

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدن، آمریکاییها رفتن توی یه توالت و ایرانیا هم رفتن توی توالت بغلی آمریکایی ها؛ قطار حرکت کرد.

چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانیا از توالت بیرون اومد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت : بلیط ، لطفا ...