داستان شماره 17: نیمه ی تمام

قاضی روی میز خم شد:خب دخترم؛دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟ دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند. چند لحظه به زن و مرد خیره ماند. قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند. دخترک با نگاه،رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد. قاضی از جا بلند شد. رفت و روی صندلی کنار او نشست:خب؟! دخترک آه کشید:گیج شدم. قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد،پرسید:چرا؟ دخترک رو به او کرد:آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر.نصفه ی دیگرو به مادر.این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن.مگه نه؟ قاضی با تعجب پرسید:سارا دوستته؟ دخترک سر تکان داد:اوهوم.بهترین دوستمه. عروسک را به سینه چسباند:گیج شدم. واسه چی؟_واسه این که نمی دونم کدوم نصفه رو بدم به کی؟ چه فرقی میکنه؟
آخه اون نصفه ایی که قلبم توشه ... قاضی بی اختیار به یاد مادرش افتاد. صدای ضربان قلبش را می شنید. هر چه سعی کرد تا چهره ی پدرش را به یاد بیاورد،نتوانست. از کنار دخترک بلند شد و آهسته گفت:بده به اونی که بیشتر دوستت داره. کتش را مرتب کرد و رفت پشت میز نشست. دخترک،عروسک را به سینه چسباند: ولی اون نصفه رو میدم به کسی که بیشتر دوستش دارم. قاضی چشم تنگ کرد:به مادرت؟! دخترک، موی عروسک را نوازش کرد:نه.میدم اِش به سارا.


نویسنده:سهیل میرزایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد