-
داستان شماره 24: تشرفات حاجی فشندی خدمت امام زمان(عج)
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 18:22
تشرف اول؛ احترام به سادات مرحوم فشندی، تشرف نخست خود را این گونه برای آیتالله شهید دستغیب و مرحوم حاج آقا معین شیرازی نقل کرده است: قریب 30 سال پیش، برای زیارت اربعین عازم کربلا شدم. آن زمان برای صدور گذرنامه، از هر نفر، چهارصد تومان میگرفتند. بعد از اخذ گذرنامه، خانواده ما [همسرم]گفت :«من هم میآیم». ناراحت شدم و...
-
داستان شماره23: چهار فصل زتدگی
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 13:00
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود،...
-
داستان شماره 22: ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک نجار
شنبه 19 مردادماه سال 1392 23:26
هر کدام از کارگران نجاری آقا عمو چیزی میگفتند و میخندیدند، من هم همان طور که آخرین میخهای پنجره دو لت را میکوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش میدادم، حاج میرزا میگفت: تو واقعاً باید خدا را شکر کنی که یک همچین موقعیتی داری، اولاً برادر زاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد، ثانیاً سر کارگری و دستمزدت...
-
داستان شماره 21: عارف و شاهزاده
شنبه 19 مردادماه سال 1392 23:11
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او... خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به...
-
داستان20: ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ
شنبه 19 مردادماه سال 1392 20:57
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ ، ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ، ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ | ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ،ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲﭼﻲ ؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ...
-
داستان شماره 19: ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی
شنبه 19 مردادماه سال 1392 16:37
در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوانهای انسان نفوذ میکرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود میزد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقهای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت...
-
داستان شماره 18: دوره گرد
شنبه 23 دیماه سال 1391 10:53
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قدبرد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست...
-
داستان شماره 17: نیمه ی تمام
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 09:10
قاضی روی میز خم شد:خب دخترم؛دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟ دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند. چند لحظه به زن و مرد خیره ماند. قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند. دخترک با نگاه،رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد. قاضی از جا بلند شد. رفت و روی صندلی کنار او نشست:خب؟! دخترک...
-
داستان شماره 16: آرایشگر و خدا
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 21:50
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند و وقتی به موضوع خدا رسید، آرایشگر گفت : “من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد”. مشتری پرسید: “چرا باور نمیکنی؟” آرایشگر جواب داد: “کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد،...
-
داستان شماره 15: دسته گل
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 14:30
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود ؛ دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت؛ وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو ! گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و...
-
داستان شماره 14: بلیط
شنبه 9 دیماه سال 1391 23:29
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگه برای شرکت توی یه کنفرانس می رفتن. آمریکاییهاهر کدوم یه بلیط خریدن، اما با تعجب دیدن که ایرانیا سه تایی یه بلیط خریدن! یکی از آمریکایی ها گفت: چطوریه که شما سه نفری با یه بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانیا گفت: صبر کن تا نشونت بدیم! همه سوار قطار شدن. آمریکایی ها روی صندلی های...
-
داستان شماره 13: پول آموزش
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 17:15
تام واتسون بنیانگذار شرکت بزرگ کامپیوتری نقل می کنند که یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شده و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد! این کارمند به اتاق واتسون احضار شد و پس از ورود گفت: تصور میکنم باید از شرکت استعفا دهم. تام واتسون گفت: شوخی میکنید!؟ ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!!
-
داستان شماره 12: کتابخانه انگلستان
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 09:01
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند. یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این...
-
داستان شماره 11: سرخ پوست ها
جمعه 1 دیماه سال 1391 13:20
اعضای قبیله سرخ پوستان از رییس جدید می پرسند: آیا زمستان سختی در پیش است؟ رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده: برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید. بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟ پاسخ: اینطور به نظر میاد، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم...
-
داستان شماره 10: استفاده از فرصتها
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 13:29
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم. سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت. او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا...
-
داستان شماره 9: قضاوت
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 22:26
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد . او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی...
-
داستان شماره 8: آیینه و شیشه
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 22:26
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ... عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم ! عارف گفت: ولی دیگر...
-
داستان شماره 7: میمون ها و کلاه فروش
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 02:02
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را...
-
داستان شماره 6: مترو
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 23:30
مترو درون شهری ساعت ۷ صبح همه خوابن و آویزونن به دستگیره ها. یه پسره تو ایستگاه ازادی خودش رو چپوند تو گفت خواهرا برادرا واسه اجاره خونمون پول کم آوردم بابام مریضه ۱۷۵۰۰ تومان لازم دارم. یه پیرمرد یه ۲۰۰ تومنی بهش داد! گفت : خواهرا برادرا واسه اجاره خونمون پول کم آاوردم بابام مریضه ۱۷۳۰۰ تومان لازم دارم!!! اینو که گفت...
-
داستان شماره 5: آسانسور
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 21:44
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره*ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم . در همین موقع آن ها زنی...
-
داستان شماره 4: ساعت دروغ شمار
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 21:34
فرد دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود. از یکی از فرشتگان می پرسد: «این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟» فرشته پاسخ می دهد: «این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر...
-
داستان شماره 3: عروس بی عیب
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 21:24
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود جوان...
-
داستان شماره 2: بی گناهان خوش شانس
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 20:48
یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ... در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن .... نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی...
-
داستان شماره1: کشاورز فقیر
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 20:42
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را...