داستان شماره 14: بلیط

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگه برای شرکت توی یه کنفرانس می رفتن. آمریکاییهاهر کدوم یه بلیط خریدن، اما با تعجب دیدن که ایرانیا سه تایی یه بلیط خریدن! یکی از آمریکایی ها گفت: چطوریه که شما سه نفری با یه بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانیا گفت: صبر کن تا نشونت بدیم!
همه سوار قطار شدن. آمریکایی ها روی صندلی های خودشون نشستن،اما ایرانیا سه نفری رفتن توی ی توالت و در رو روی خودشون قفل کردن!

مامور کنترل قطار اومد و بلیط ها رو کنترل کرد؛ و در توالت رو هم زد و گفت:بلیط، لطفا!

در توالت باز شد و از لای در یه بلیط اومد بیرون! مامور قطار بلیط رو نگاه کرد و به راهش ادامه داد!

آمریکایی ها که اینو دیدن، به این نتیجه رسیدن که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده! واسه همین بعد از کنفرانس و توی برگشت تصمیم گرفتم همون کار ایرانیا رو انجام بدن! تا اینجوری یکمی پول هم برای خودشون پس انداز کنن.وقتی به ایستگاه رسیدن، سه نفر آمریکایی یه بلیط خریدن، اما با تعجب دیدن که ایرانیا هیچ بلیطی نخریدن! یکی از آمریکایی ها پرسید: چطوری می خواین بدون بلیط سفر کنین؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشونت بدیم!

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدن، آمریکاییها رفتن توی یه توالت و ایرانیا هم رفتن توی توالت بغلی آمریکایی ها؛ قطار حرکت کرد.

چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانیا از توالت بیرون اومد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت : بلیط ، لطفا ...

داستان شماره 13: پول آموزش

تام واتسون بنیانگذار شرکت بزرگ کامپیوتری نقل می کنند که یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شده و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد!
این کارمند به اتاق واتسون احضار شد و پس از ورود گفت: تصور میکنم باید از شرکت استعفا دهم.
تام واتسون گفت: شوخی میکنید!؟ ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!!

داستان شماره 12: کتابخانه انگلستان

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند.
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید. رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید.
روزی، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است.
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم. روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون: همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند.
«خود را تغییر دهیم نه جهان را»

داستان شماره 11: سرخ پوست ها

اعضای قبیله سرخ پوستان از رییس جدید می پرسند: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده: برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید. بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟

پاسخ: اینطور به نظر میاد، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه، یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه : شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟

پاسخ: صد در صد، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟ پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر! رییس قبیله: از کجا می دونید؟

پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!

داستان شماره 10: استفاده از فرصتها

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!